danialdanial، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه سن داره

دانیال زرنگ مامان بابا

سومین روز کارت تراشه.

مامانی امروز بعد از خوردن صبحانه و بازی و زمانی که سر حال بودی شروع کردیم و سومین کلمه - دست بود که با کلی بازی بهت نشان دادم. و تو هم میخندیدی و نگاه میکردی. خوشحالم که هر دو داریم سعی مان را میکنیم. ...
12 دی 1390

دومین روز کارت بازی.

دومین روز اموزش تراشه ها را شروع کردیم و تو هم تا اینجا خوب همکاری کردی. امروز بابا را با هم تمرین کردیم و سی دی هم دیدیم و خوب بود. و در ادامه کارتون و برنامه های مفید که به دردت بخوره - توپ بازی و ... ...
12 دی 1390

امدن دایی علیرضا جون.جمعه 9 دی 90 ****

سلام پسرم - صبح بخیر. خدا را شکر که امروز بهتری.   امروز قراره که ناهار دایی علیرضا بیاد خونمون. من و بابا هم از صبح بلند شدیم و به جمع اوری و تمیزی خونه مشغول شدیم. و اما حمایت این عکس= من داشتم جارو برقی می زدم و تو هم که دوست نداری و اومدی توی اتاقت و بغض کردی و بابا هم اومد دنبالت که بگه : مرد کوچک - جارو که ترس نداره . و خلاصه این عکس خوشگل را از تو گرفت. ( فدات شم ) دایی ظهر اومد و ناهار دور هم بودیم و تا دایی اومد از ذوق دوییدی تو اتاقت که دایی هم بیاد دنبالت و .... ذوق میکردی و تفنگت اوردی و شلیک میکردی و ... کلی شیرین کاری وجلب توجه. عصری دایی رفت و  تو هم از ساعت 2 تا 5.5 خواب...
10 دی 1390

شروع امورش تراشه های الماس. 10 دی 90****

سلام به امید زندگیم. عزیزم امروز شنبه بعد از خوردن صبحانه و بازی و زمانی که سر حال بودی ما توکل به خدا اموزش تراشه های الماس - مرحله اول را اغاز کردیم.( به امید موفقیت) از کلمه ( مامان) شروع شد و بعد سی دی را گذاشتم و تا ظهر هم کارتون . امروز خیلی راضی بودم و همکاری کردی. (ممنونم عسلم.)   عصری هم میریم کلاس و حسابی سرت شلوغه و همیشه باید فعال باشی عشق من. ...
10 دی 1390

یک روز مردونه- پدر و پسر. 8 دی 90****

عزیز دلم عاشقتم. مامانی بابا روز پنجشنبه خونه بود و از صبح تو هم فهمیده بودی که بابا نمیره و خلاصه ذوق می کردی و کلی با بابا دادو بازی کردین حمام و ناهار هم بابا کباب و جوجه گرفت و خوردیم و تو هم که عاشق کباب.(نوش جون.) ظهر هم خوابیدین و عصر هم عصرونه و بازی و ...... منم مامانی تولد دوستم خاله حمیده دعوت بودم و رفتم تا شب و خیلی خوش گذشت. وبا اینکه دلم برات تنگ میشه ولی مامان میخوام این را بدونی که لازمه گاهی اوقات با بابایی تنها باشین و به قول بابا دامون مردونه و ( پدر و پسری) اگر همیشه با من باشی و دنبال من مرد واقعی نمیشی. ( به مردای عزیز زندگیم که تو و بابا دامون باشین افتخار می کنم.) ...
10 دی 1390

تراشه های الماس. 6 دی 90.

پسرم امروز تصمیم گرفتم که این پکیج تراشه های الماس را برات بگیرم. البته از مدت ها قبل که خاله ندا برای امیر علی گرفته بود به من هم گفته بود که برای دانیال هم بگیر که من هم امروز سفارش دادم و عصری اوردند و به امید خدا با هم شروع میکنیم و امیدوارم که تو هم همکاری کنی و پیشرفت کنی و به قول خانم دکتر بهنیا خیلی با هوشی ولی یکمی بازیگوشی و علاقه به تلویزیون که سعی میکنم که انها را هم کنترل کنم که موفق باشی و میدونم که رو سفیدمون میکنی. ...
6 دی 1390

پسر قوی مامان گیتا. دوشنبه 5 دی 90.

صبح بخیر عشق من. امروز خدا را شکر بهتری و منم خوشحالم و با انگیزه تر. تا عصری خونه و کارت بازی و لگو و ... اینجا امادت کردم تا با بابا برین کلاس. اما توی کلاس یکم بهونه داشتی و خلاصه اخرش بد اخلاق شدی و .. اومدین خونه. منم خونه و مشغول کارهام و اماده کردن شام. امشب لوبیا پلو درست کردم و میدونم که تو و بابایی خیلی دوست دارین.   پسر شجاع و قوی مامان گیتا. یعنی باید همین باشی مامانی. مامانت همیشه تا به امروز مستقل و روی پای خودش بوده و دلم می خواد که تو هم مثل مامانت صبور و مقاوم و قوی باشی و بدون که خدا و مامان و بابا هم پشتیبانت هستند. ...
6 دی 1390

خونه مامان بزرگ و حکایت.... سرماخوردگی.

سلام پسرم-امیدوارم که هر چه زودتر خوب بشی. مامان از شنبه برات بگم که همچنان سرما خورده ای و امروز حسابی بهت رسیدم و کلاس هم نبردیمت تا کاملا" خوب بشی.   روز یکشنبه صبح اماده شدیم و بردمت خونه مامانی و تا عصری پیش مامان بزرگ و بهداد بودی. مامانی هم کلی زحمت کشیده بود و بهت رسیده بود و فرنی درست کرده بود و خورده بودی و .... ظهر هم یکم خوابیدی و عصر هم بابا دامون اومد دنبالت و اومدین خونه.   منم مامانی امروز رفتم شرکت بابایی و تا ظهر با بابا بودم و ناهار خوردم و اومدم خونه به جمع اوری و خلاصه کلی جات خالی بود عزیزم.    اینم حکایت شنبه و یکشنبه.( دوست دارم.)**** ...
6 دی 1390

حکایت شب یلدا و ... این چند روز.

پسرم سلام خوبی؟؟؟ مامان قربونت بره که این چند روزه سرما خوردی . و حال ما گرفته شده- البته الان بهتری و خدا را شکر. این چند روز سرمون حسابی شلوغ بود و خونه مامان بزرگ ها و .... خیلی خوش گذشت و شب های خاطره انگیزی بود. امیدوارم که به همه خوش گذشته باشد. امروز هم کلاس نرفتیم تا بیشتر استراحت کنی و خوب بشی. در ادامه عکس ها + خاطرات گذاشته شده. (دوست دارم و به خدا میسپارمت.) ...
3 دی 1390